روزهاي کهنه

شهره جهاني

صداي تيک تاک ساعت پاک عصبيم کرده مي خوام بلند شم، اما نميتونم، رمق ندارم، انگار به قولي کوه جابجا کردم (شايد هم کرده باشم ؟ ). بي هيچ اميد با هزار مشغله ذهني از خواب بيدار ميشم و در عرض چند دقيقه مهيا براي رفتن، باز رفتن هاي تکراري من شروع شد، و باز من بودن را تجربه ميکردم .
نمي دونم، همينطور که از در خونه مي يام بيرون دوست دارم لااقل امروز برام تازگي داشته باشه . اي خدا، يعني ميشه!...
تو ايستگاه اتوبوس منتظرم . اتوبوس طبق معمول بعد از کفري کردن مسافراي منتظر پيداش ميشه و من وقتي سوار شدم يه جاي خالي تو اون رديفهاي آخرصندلي هاي اتوبوس ديدم، بدون توجه به کسي که طرف شيشه اتوبوس نشسته، منم نشستم. وقتي خواستم نفسي تازه کنم، بوي خاصي به مشامم خورد، واي خداي من، اين بو ...
اين بوي کهنگي بود، و شايد اين بو، آره اين بو براي من خيلي آشنا بود، بوي صندوقچه مادر بزرگم، بوي لباساش، اطاقش، بغچه قديميش. يادمه قديما، وقتي زمستون مي يومد من شعف خاصي پيدا ميکردم . نمي دونم شايد از همون بچگي يام بود که پاييز و زمستون برام ستودني بود، با اين وجود دلم لک ميزد براي اتا ق مامان جون . بخصوص بوي خاصش، وقتي وارد اتاق مي شدم و در رو باز ميکردم، اون علاء الدين مامان جونم و مي ديدم که گوشه اتاق بود و روش غذاي مامان جون غل غل مي کرد و بعد خودشو مي ديدم که با قيافه اي درد کشيده و لبخند ملايمي منو نگاه مي کرد . انگار منتظر بود که هر لحظه کسي از اون در وارد اتاق بشه . منم که بچه کم توقعي نبودم تا پيشش ميرفتم همش يه جورايي دنبال سوژه اي براي سرگرمي خودم بودم . يه روز پرسيدم : مامان جون اين بوي خاص چيه که زمستونا از اتاق شما مي ياد، لبخندي زد و گفت: دخترکم، اين بوي نفتالينه که من لابلاي لباسا و رخت خوابها ميزارم تا بيد اونارو نزنه. اين رسميه که از قديميا به ارث برديم، اما در حقيقت ميشه گفت اين بوي کهنگيه، بوي روزگار گذشته من، روزگاري که من توش نفس کشيدم، ديدم، شنيدم، حس کردم و هر کاري رو انجام دادم براي موفقيت خودمو بچه هام . اما حامد ...، آهي کشيد و ادامه داد: حالا موندم تنهاي تنها و چشام ديگه سو نداره که حتي نتيجه کارامو هم ببينم، ... و بعد رو کرد به منو گفت: دخترکم حالا فهميدي اين بوي چيه ؟ منم که اون موقع هنوز نمي تونستم تشخيص بدم که اين بوي کهنگيه روزگاره و يا نفتالينه، واسه اينکه حوصلم هم سر رفته بود گفتم: آره، آره، فهميدم .
و امروز اون بوي آشنا به مشام من خورد و منو يک آن به خاطرات گذشته ام برد، بخودم که اومدم، سرمو برگردوندم و به اون نگاهي انداختم، اونم يکي مثل مادر بزرگ من بود، يک پيرزن مهربون با صورت گرد و گونه هاي سرخ . دستاي پينه زده و چشاي خسته و مضطرب، خسته از بيوفايي دنيا و جفاي مردم . زود سرمو برگردوندم و به جلو خيره شدم، پيرزن نگاه مهربون و پاکش و به من انداخت و گفت: دخترم منم ديگه بايد همين ايستگاه پياده شم لطفا ....!
من زود بلند شدم و گفتم : خواهش ميکنم بفرمائيد . در همون لحظه بود که يک آن نگاه هاي من و اون به هم گره خورد و برخوردي صميمانه بين ما ردو بدل شد، من و اون چقدر براي هم آشنا بوديم، با چشايي خسته و دستايي لرزون . وقتي پيرزن داشت به طرف در اتوبوس ميرفت، من با خودم گفتم : اي خدا، چه فرقي مي تونه بين من و اون باشه وقتي هر دو از دنيا خسته ايم و از دست مردمش کلافه، و به اندازه همه مردم دنيا و آدما تجربه داريم، چه فرقي هست، چه فرقي ....
پيرزن پياده شد و رفت. اتوبوس حرکت کرد. پيرزن آروم آروم داشت قدم بر ميداشت و نگاه خستشو نثار آدماي ماشيني ميکرد . من از داخل اتوبوس اونو ميديدم که داره از من دور ميشه، من حرکت کردم، اتوبوس راه افتاد و اون همين طور از ديدگان من محو شد ...


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30034< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي